مولای من در این سالهای حرام تنهایی و غربت، وقتی به ماه ماههای خدا می رسد و احرام رمضانیش را برمی بندد، کجای این کره خاکی، افطار می کند و در کدامین واحه از این دنیای افلاکی، به سحوری می نشیند.
وقتی به آنها، صورت و فرم می داده حواسش به همه ی خاندان کودک بوده است که چشم هایش شبیه پدرش بشود و فرم انگشت هایش شبیه مادرش. صبوری اش را از پدربزرگش ارث ببرد و قناعتش را از مادربزرگش؛ خدا حتی حواسش به چند نسل قبل تر هم بوده. اینکه مدل راه رفتن پدر پدربزرگ و خال گونه ی عمّه ی مادر را هم در این کودک به یادگار بگذارد. نیم رخش شبیه یک نفر باشد و تمام رخش شبیه یک نفر دیگر. تا هرکس از راه می رسد نظری به کودک بیاندازد و غرق خاطرات یک فامیل شود.
روزهای هفته را با شمیمی از امید آمدنش و طعمی از شگفتی انتظارش، تجربه می کنیم تا با عبور از سدّ غفلت و مانعِ گناه، یادمان بماند که هنوز کسی هست؛ منتظِر و منتظَر؛ که دلیل بودن ماست و امید آخرینمان.
در جـادههاي مه آلـود انتـظار
من ماندهام با دلي تنگ و بيقرار
بـا آيـههاي عاشــقانه ميروم
از كوچه زمسـتان در پي بهــار
تصــويـر كاج كهنــسال آرزو
در قاب چشـم افق مانـده يادگار
آن سـوگلي با همه مهـربانياش
آيد ز مـرز غــزل هاي ماندگار
او ميرسد كنون با خندههاي ناب
از پلـكان طـــلايي افتــخار
بـا واژههاي زلال سـپيد عشـق
از پشت قلـه غيبت رســد نگـار
در مخمل سبز سحر شـود ‹‹رهـا››
اين قامت دريـا كه گشته رهسپار
************************
اگرپیشنهادی درباره ی سایت دارید می توانید پسشنهادتان را به ایمیل زیر ارسال کنید:
nasimemouood7@yahoo.com
madheeshg@iran.ir